آخر برج شد ست
زير اقساط و بدهكاری ها
باز دارد كمرم می شكند
غصّه می ريزد در چاه دلم
من فرو رفته چو خر توی گلم
غم زندان ،غم برگشتن چك
خواب در چشم ترم می شكند....
***
نگران با من اِستاد ه زنم
لرزه افتاد ه ز ترسش به تنم
چونكه بي پولم و باز
ظرف چيني را بر فرق سرم مي شكند.....
زرت من قمصور است
پول چندين قرن از من دور است
در چنين وضع قاراشميش و نه چندان دلخواه
مي رسد گلّه ي مهمان از راه!
يا كه از بد بختي،
پاي لنگ پسرم مي شكند.....
باز بي انگيز ه
مي روم توي كلاس
دم در منگم و از هول طلبكار و هراس
پاي اين نصفه سواد و هنرم مي شكند